چفیه

گروه فرهنگی چفیه

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان راستان» ثبت شده است

در رکاب خلیفه

علی(علیه السلام) هنگامی که به سوی کوفه می آمد وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند.

کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور می کند، به استقبالش شتافتند. هنگامی که مرکب علی به راه افتاد آنها در جلو مرکب علی علیه السلام شروع کردند به دویدن. علی آنها را طلبید و پرسید: "چرا می دوید، این چه کاری است که می کنید؟!" 

- "این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود می کنیم. این، سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمول بوده است."

- "این کار شما را در دنیا به رنج می اندازد و در آخرت به شقاوت می کشاند. همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار می کند خودداری کنید. بعلاوه این کارها چه فایده ای به حال آن افراد دارد؟!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی

مسلمان و کتابی

در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامى بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامى آن روز، به استثناى قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود که چه فرمانى صادر مى کند و چه تصمیمى مى گیرد.

در خارج این شهر دو نفر، یکى مسلمان و دیگرى کتابى (یهودى یا مسیحى یا زردشتى ) روزى در راه به هم برخورد کردند.مقصد یکدیگر را پرسیدند، معلوم شد که مسلمان به کوفه مى رود و آن مرد کتابى در همان نزدیکى ، جاى دیگرى را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقدارى از مسافت راهشان یکى است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.

راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طى شد. به سر دوراهى رسیدند، مرد کتابى با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او مى رفت آمد.

پرسید: مگر تو نگفتى من مى خواهم به کوفه بروم ؟

چرا.

پس چرا از این طرف مى آیى ؟ راه کوفه که آن یکى است .

مى دانم ، مى خواهم مقدارى تو را مشایعت کنم . پیغمبر ما فرمود:((هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند، حقى بر یکدیگر پیدا مى کنند))، اکنون تو حقى بر من پیدا کردى . من به خاطر این حق که به گردن من دارى مى خواهم چند قدمى تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت .

اوه ! پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتى در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش ‍ بوده .

تعجب و تحسین مرد کتابى در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش ‍ معلوم شد، این رفیق مسلمانش ، خلیفه وقت ((على بن ابیطالب علیه السلام -)) بوده . طولى نکشید که همین مرد، مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب على علیه السلام قرار گرفت.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی

قافله‌ای که به حج می‌رفت

قافله‌ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت، همین‌که به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد، از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد.

در بین راهِ مکه و مدینه، در یکی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود.
در لحظه اول او را شناخت. با کمال تعجب از اهل قافله پرسید: "این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست می شناسید؟"

- نه؛ او را نمی شناسیم. این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد. مردی صالح و متقی و پرهیزگار است. ما از او تقاضایی نکرده‌ایم که برای ما کاری انجام دهد ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد.

- معلوم است که نمی شناسید؛ اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید و هرگز حاضر نمی شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند.

- مگر این شخص کیست؟

- این، علی بن الحسین زین العابدین است.

جمعیتْ آشفته بپا خاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند.
آنگاه به عنوان گله گفتند: "این چه کاری بود که شما با ما کردید؟! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم."

امام: "من عمدا شما را که مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب کردم، زیرا گاهی با کسانی که مرا می شناسند مسافرت می کنم، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می کنند، نمی گذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم، از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می کنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی

همه باید کار کنند....

6⃣
غذای دسته جمعی

همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند ، و بارها را بر زمین نهادند ، تصمیم جمعیت براین شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند. 
یکی از اصحاب گفت : "سر بریدن گوسفند با من."
دیگری : "کندن پوست آن بامن."
سومی : "پختن گوشت آن بامن."
چهارمی : . . . 
رسول اکرم : "جمع کردن هیزم از صحرا بامن."
جمعیت : "یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید ، ما خودمان‏ 
با کمال افتخار همه اینکارها را می‏کنیم."
رسول اکرم : "می‏دانم که شما می‏کنید ، ولی خداوند دوست نمی دارد بنده‏اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که ، برای خود نسبت به‏ دیگران امتیازی قائل شده باشد." 
سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی

شما از آن عابد بهترید...

مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که چه مرد بزرگواری بود، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم. یکسره مشغول طاعت و عبادت بود، همینکه در منزلی فرود می آمدیم او فورا به گوشه ای می رفت و سجاده ی خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.

امام: «پس چه کسی کارهای او را انجام می داد؟ و که حیوان او را تیمار می کرد؟»

- البته افتخار این کارها با ما بود. او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.

- بنابراین همه ی شما از او برتر بوده اید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی

بابا یه کم عزت داشته باش! خودت کارهات رو انجام بده...

قافله چندین ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود. همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. رسول اکرم نیز که همراه قافله بود شتر خویش را خوابانید و پیاده شد. قبل از همه چیز، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند.

رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد، به آن سو که آب بود روان شد، ولی بعد از آنکه مقداری رفت، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید به طرف مرکب خویش بازگشت. اصحاب و یاران با تعجب با خود می گفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و می خواهد فرمان حرکت بدهد؟ چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود. تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید، زانو بند را برداشت و زانوهای شتر را بست و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد.

فریادها از اطراف بلند شد: «ای رسول خدا! چرا ما را فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم، و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم.»

در جواب آنها فرمود: «هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید، و به

دیگران اتکا نکنید و لو برای یک قطعه چوب مسواک باشد.» 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی

کسب روزی حلال...

شخصی با هیجان و اضطراب به حضور امام صادق علیه السلام آمد و گفت:

«درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، که خیلی فقیر و تنگدستم.»

امام: «هرگز دعا نمی کنم.»

- چرا دعا نمی کنید؟!

«برای اینکه خداوند راهی برای این کار معین کرده است. خداوند امر کرده که روزی را پی جویی کنید و طلب نمایید. اما تو می خواهی در خانه خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی!» 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی

هر کس از ما کمک بخواهد...

به گذشته پر مشقت خویش می اندیشید، به یادش می افتاد که چه روزهای تلخ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته، روزهایی که حتی قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکر می کرد که چگونه یک جمله کوتاه -فقط یک جمله- که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نیرو داد و مسیر زندگانی اش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتی که گرفتار آن بودند نجات داد.

او یکی از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستی بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را برای رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالی کند.

با همین نیت رفت، ولی قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد: «هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد و دست حاجت پیش مخلوقی دراز نکند خداوند او را بی نیاز می کند.» آن روز چیزی نگفت و به خانه خویش برگشت. باز با هیولای مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد. ناچار روز دیگر به همان نیت به
مجلس رسول اکرم حاضر شد. آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید: «هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می کنیم، ولی اگر کسی بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند.» این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید به خانه خویش برگشت. و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان می دید، برای سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت. باز هم لبهای رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان می بخشید - همان جمله را تکرار کرد.

این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشتری در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است. وقتی که خارج شد با قدمهای مطمئنتری راه می رفت. با خود فکر می کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت. به خدا تکیه می کنم و از نیرو و استعدادی که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده می کنم و از او می خواهم که مرا در کاری که پیش می گیرم موفق گرداند و مرا بی نیاز سازد.

با خودش فکر کرد که از من چه کاری ساخته است؟ به نظرش رسید عجالتا این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمی جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه ای عاریه کرد و به صحرا رفت، هیزمی جمع کرد و فروخت. لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهای دیگر به این کار ادامه داد، تا تدریجا توانست از همین پول برای خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانی شد.

روزی رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود: «نگفتم، هر کس از ما کمکی بخواهد ما به او کمک می دهیم، ولی اگر بی نیازی بورزد خداوند او را بی نیاز می کند.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی

علم بهتر است یا عبادت؟!

رسول اکرم(ص) وارد مسجد مدینه شد. چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بودند و هر دو دسته حلقه‌ای تشکیل داده و سرگرم کاری بودند؛ یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته‌ی دیگر، به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند. هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد. به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود: "این هر دو دسته کار نیک میکنند و برخیر و سعادت‌اند." آنگاه جمله ای اضافه کرد: "لٰکن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام."
سپس خودش به طرف همان دسته‌ای که به کارِ تعلیم و تعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی قاسمی